چه کسی می داند که تو در پیله ی خود تنهایی؟
چه کسی می داند که تو در حسرت روزنه در فردایی؟
پیله ات را بگشا،
تو به اندازه ی پروانه شدن زیبایی...
31آگوست 2009 - ساعت 17:23
---
حضور هیچ کس در زندگی ما اتفاقی نیست،
خداوند در هر حضور جادویی نهان کرده برای کمال ما،
خوش آن روزی که دریابیم جادوی حضور یکدیگر را
2سپتامبر 2009 - ساعت 00:38
---
دانی از زندگی چه می خواهم؟
من تو باشم،پای تا سر تو
زندگی گر هزار باره بود
بار دیگر تو، بار دیگر تو
4سپتامبر 2009 - ساعت 19:35
---
بس که لبریزم از تو،
می خواهم چون غباری ز خود فرو ریزم،
زیر پای تو سر نهم آرام،
به سبک سایه ی تو آویزم
4سپتامبر2009 - ساعت21:45
---
خاطرم نیست تو از بارانی یا که از نسل نسیم.
هر چه هستی گذرا نیست هوایت،بویت.
تو مرا یاد کنی یا نکنی من به یادت هستم...
13سپتامبر2009 - ساعت 23:47
---
یاعلی...
22سپتامبر2009 - ساعت17:29
دنیای این روزای من هم قد تن پوشم شده
انقدددددررررر دورم از تو که دنیا فراموشم شده
دنیای این روزای من درگیر تنهائی شده
تنها مدارا می کنیم،دنیا عجب جایی شده
هر شب تو رؤیای خودم آغوشتو تن می کنم
آینده ی این خونه رو با شمع روشن می کنم...
خوشا به حالت ای روستایی
چه شاد و خرم، چه باصفایی
در شهر ما نیست جز دود و ماشین
دلم گرفته از آن و از این
در شهر ما نیست جز داد و فریاد
خوشا به حالت که هستی آزاد
ای کاش من هم پرنده بودم
با شادمانی پر میگشودم
می رفتم از شهر به روستایی
آنجا که دارد آب وهوایی...
----
اصلا محال ممکنه که من چشمم به پرنده ای نیوفته و این شعر رو توی ذهنم مرور نکنم.
شمایی که داری این وبلاگ رو می خونی این شعر رو یادت هست...؟
خب،خوبه،تفکر کافیه،به حافظه ات فشار نیار.برگرد به هفت سالگیت که وقتی دندونای شیریت افتاده بودن و پشت نیمکت های کلاس اول کتاب فارسی خودت رو می خوندی.البته من فکر می کنم آخرای کتاب بود.
دوست داشتی تو هم پرنده بودی؟آره...؟
ولی خب من همیشه می گم ما چه خبر داریم از دنیای همین پرنده ها.
شاید اونا هم هزار و یک نوع افکار جور و واجور دارن که اگه واسه شون این شعر رو بخونی یه نگاه عاقل اندر سفیه بهت می ندازن و خیلی سرد می گن: برو خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه،کی حال پرواز داره؟ اینی هم که می بینی به خاطر اجباره،به خاطر اینکه باید... چون... واسه اینکه...
---
خدایا آخرمون چی می شه...؟