سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پرنده

خوشا به حالت ای روستایی

چه شاد و خرم، چه باصفایی

در شهر ما نیست جز دود و ماشین

دلم گرفته از آن و از این

 در شهر ما نیست جز داد و فریاد

خوشا به حالت که هستی آزاد

ای کاش من هم پرنده بودم

با شادمانی پر می­گشودم

می رفتم از شهر به روستایی

آنجا که دارد آب وهوایی...


----

اصلا محال ممکنه که من چشمم به پرنده ای نیوفته و این شعر رو توی ذهنم مرور نکنم.

شمایی که داری این وبلاگ رو می خونی این شعر رو یادت هست...؟

خب،خوبه،تفکر کافیه،به حافظه ات فشار نیار.برگرد به هفت سالگیت که وقتی دندونای شیریت افتاده بودن و پشت نیمکت های کلاس اول کتاب فارسی خودت رو می خوندی.البته من فکر می کنم آخرای کتاب بود.

دوست داشتی تو هم پرنده بودی؟آره...؟

ولی خب من همیشه می گم ما چه خبر داریم از دنیای همین پرنده ها.

شاید اونا هم هزار و یک نوع افکار جور و واجور دارن که اگه واسه شون این شعر رو بخونی یه نگاه عاقل اندر سفیه بهت می ندازن و خیلی سرد می گن: برو خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه،کی حال پرواز داره؟ اینی هم که می بینی به خاطر اجباره،به خاطر اینکه باید... چون... واسه اینکه...

---

خدایا آخرمون چی می شه...؟






تاریخ : سه شنبه 88/4/16 | 11:58 صبح | نگارنده : بی خواب | نظرات مرتبط با مطلب ()
       

.: Weblog Themes By BlackSkin :.