سفارش تبلیغ
صبا ویژن



"من نسبت به تو هیچ احساسی ندارم"

با شنیدن این جمله تب می کنی چون همه شور عاشقانه درونت به بیرون هجوم می
آورد تا معشوق ببیند که تو چه صادقانه دوستش داری و تب چیزی نیست جز بالا
رفتن حرارت بیرونی بدن.

با شنیدن این جمله لرز می کنی چون از دورن خالی می
شوی
 و سرمای مطلق جای همه چیز را می گیرد.

تب می کنی چون یک بغض
نامعلوم بدجوری بیخ گلویت را می گیرد
چیزی شبیه عفونت از درون از جایی
داخل بدنت که نه می توانی کنارش بزنی و نه می توانی تحملش کنی.

 لرز می کنی
چون می دانی که سردی بدنت نه از هوا که از داخل بدنت است.

تب می کنی و
لرز چون مجبوری همه رفتارت را همه صحبت هایت را همه نگاه هایت را دوباره
در ذهن مرور کنی
 و مگر یک ذهن چقدر گنجایش و تحمل دارد که این بار سنگین
را به دوش بکشد؟

 باری که با مرور اشتباهاتت سنگین و سنگینتر می شود و تو
باید جایی آن را بیندازی.

لرز می کنی و تب چون نباید اجازه دهی تلخی
وجودت از پوست خاکی ات بیرون بزند
و مگر پوست چقدر تحمل دارد خرد می شود
 گرچه تلخی عبور نمی کند اما می دانی که موقتی است هر لحظه ممکن است تلخی
ات اطراف را بگیرد.

تب و لرز می کنی چون به یاد می آوری همه دیالوگ های
خیالی ات که آماده کرده بودی مونولوگ شده است
و راهی نداری جز آنکه آنچه
در ذهن در خیال در توهماتت و حتی در واقعیت داشتی از بین ببری چون دیگر
مایی وجود ندارد
فقط من مانده تنهای تنها...


تب و لرز می کنی چون روزگاری ادعا کرده بودی آبروی عشقی و امروز نه عشقی مانده نه آبرویی ...





تاریخ : یکشنبه 88/2/13 | 7:4 عصر | نگارنده : بی خواب | نظرات مرتبط با مطلب ()
.: Weblog Themes By BlackSkin :.